Soltan

1

به نام او که خالق زیبای تمام زیبایی هاست

در این زمانه نامراد اگر اندکی به چشمان زیباپسند و بی خیال خود که خاک خودخواهی آنان را زیر غبار فراموشی و اغماض مستور نموده است زحمتی برای خوب دیدن بدهیم در اطراف فقر و نداری فاحش، مقعوله ای که در این برهه بیش از هر زمان دیگری گریبانگیر اقشار مختلف جامعه شده است را خواهیم دید که ماهرانه و فریبکارانه، خواسته یا ناخواسته برای فرار از وجدان دردهای شبانه دیدگان مان را با هزار دوز و کلک روی آنها بسته ایم؛ فقط کافی است چشم بگشاییم آن گاه به سهولت خواهیم دید:

فقر و نداری را به راحتی می توان در یخچال های کائوچویی کوچکی که دست نوجوانان بی شماری که بزرگراه ها را قرق کرده اند و عنوان کودکان کار را روی خود یدک می کشند دید که برای گذران زندگی از بوق صبح تا عهد شب زیر آفتاب سوزاننده و سوز و کشنده باد و بوران در آنجا مثل ... یک و دو می زند تا بلکه یک دهم هزینه کمر شکن نان بخور و نمیری برای خانواده شان را در بیاورند.

فقر را می توان در دست های سیاه شده و کوچکی که در میان زباله های رها شده در قلب دشت به دنبال نان خشک، کارتن، پلاستیک و... می گردند را به وضوح دید هر چند آنان به خوبی می دانند هر قدر درمیان انبوه زباله ها به کنکاش و جست وجو بپردازند و مواد مستعمل بیشتری جمع آوری نمایند بیشتر در فقر غرق شده و همچنان هزاران گام از غنا و بی نیازی فاصله دارند اما اندیشه نان شب خانواده های بی سرپرست شان که چشمان پرآزرم خود را به آن دست های کوچک دوخته اند آنان را هر روز بیش از دیروز به این کار ترغیب می کند تا بلکه شاید بتوانند بی شام سر به بالین نگذارند.

 


:ادامه مطلب:
نوشته شده در برچسب:فقر, در باره فقر, نشانه های فقر,ساعت توسط سلطان| |

1

آگهی‌های ترحیم روزنامه را که خواندم با خودم گفتم:
چرا هر روز اینقدر دکتر، مهندس، مدیر شرکت،
استاد و حاجی... فوت می‌کنند...
اما وقتی از قیمت چاپ یک آگهی ترحیم در روزنامه مطلع شدم،
فهمیدم،فقرا همیشه بی‌صدا می ‌میرند
......................................................................
دیـشـب گـرسـنـه بـود

دخـتـری کـه مُـرد ...

چـه آسـان بـه خـاک پـس دادیـمـش ؛

و هـمـسـایـه اش ، زیـارتـش قـبـول ...

دیـشـب از سـفـر رسـیـد

مـکـه رفـتـه بـود
...................................................................
مــن اگــــر پـیـامـبـــر می‌شدم ،

معجـــــــزه‌ام خنــــــدانــــدنِ کـودکـان ِ خیـابـانـی بود ...
............................................................

معلم شاگرد را صدا زد تا انشایش را درباره علم بهتر است یا ثروت بخواند.پسر با صدایی لرزان گفت:ننوشتیم آقا...!پس از تنبیه شدن با خط کش چوبی او در گوشه کلاس ایستاده بود و در حالی که دست های قرمز و بادکرده اش را به هم می مالید زیر لب می گفت:آری!ثروت بهتر است چون می توانستم دفتر بخرم و بنویسم!!!

.................................................................................................
تنها و غریب مانده ای!
دست هایت کوچک است اما دردت بزرگ!
چشم هایت کودک است اما نگاهت پیر!
پدر داری اما نداری...!
مادر ... داری؟!
خواهر 14 ساله ات، مادر کودکی ست!
برادر 12 ساله ات، خرج خانه می دهد!
و تو! نمی دانی معنای کودکی چیست!
کاش زمین دهان باز می کرد!
کاش زمین دهان باز می کرد و
همه ی ما ; مردمانش را می بلعید!
کاش....
.................................

نوشته شده در برچسب:فقر, در باره فقر, داستانهایی درباره فقر,ساعت توسط سلطان| |



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت